بسم رب الحسین
سلام. دلم گرفته است، آسمان در گلویم زندانیست، دلم از مژههایم جاریست، و چشمهایم در لحظه تاریخ، بی تو باریده است. درمن، تمام بتهای تاریخ شکسته است، هر چند بتپرستان مدرن هر لحظه بتی را علم میکنند . دلم، این" حسین آباد"، دیریست که بهانه تو را میگیرد و نامت را عاشق شده است. دلم برای تو تنگ شده است، نه از آن جهت که دردی دارم، بلکه بدان علت که بی دردی جهان، جوانیام را پیر می کند. جهان دوباره نام تو را میطلبد و کربلایت را، تا سربریدهات منزل به منزل خدا را نازل کند، و آینه در آینه نفست پژواک شود.
من، نه تو را زنجیر میزنم و نه برسینه میکوبم، بلکه تو را عاشقم تا دستم را بگیری و پس کوچه های روشن زندگی را راهنمایم باشی. نام تو خورشیدی است که زمین با تمام کوههایش به طوافش احرام بسته است. من تو را نه میگریم و نه میخندم، میگریم برچشمهایم که جز تو را دیده است و میخندم به اشکهایم که جز به دنبال تو دویده است. از تو همان"هیهات من الذله" کافیست، تا جهانی را شاه چراغ باشد و تمام درهای بسته را شاه کلید، و تمام زمینهای سرد را آفتابی که حیات را برویاند. راستی تو در آن ظهر مقدس و گرما ریز، که هزار صبح تا قربانگاهش دویدهاند، چه دیدی که نازکای گلویت هزار تیغ کج آیین را پاسخی درست شد؟ تو در آن خاک آسمانی، آن گودال سربلند چه چیز را تماشا شدی که سرشارتر از همیشه تا کوفه، تا شام، تا هر کجا که "ظلم آباد" است خدا را آیه آیه باریدی؟ توچه دیده ای که عاشقتر از همیشه خدا را رصد شدی؟ کدام جام ، سیرابت میکرد که دجله و فرات حقارت خود را گریستند و تا لبهایت بالا نیامدند؟ کدام خورشید در دلت میوزید که تمام شبها را یک تنه به مبارزه طلبیدی ؟ کدام دریای عطش در تو جاری بود که فرات هم پاسخگوی تشنگیات نبود؟ تو در کدام ارتفاعی که هیچ بحری تا گلویت ارتفاع نیافت؟ تو در کدام باران باریدی، از کدام ابر مقدس، که جهانیان نام تو را بر لب ترانه میکنند؟ تو از کدام آسمان آمدی که روح بلند تو را هیچ قصیدهای گنجایش نیست؟
راستی، هنوز دوبیتیهای چشمانت را چوپانان از هفت بند نیلبک خویش در دشت میبارند، و گلها به یاد تو از زمین، سرخ رو میرویند. هنوز دریاها به یاد عطشانی تو، کف برلب و موج خیز تا ساحل میآیند تا در پایت بیفتند. هنوز کوهها، پژواک "هل من ناصر" تو را به هم هدیه میدهند، و سنگدلی مردان بوزینه باز را نفرین میشوند. ای مرد، ای حماسهترین مرد، که ذکر نامت کافیست تا تمام پرندگان یکجانشین کوچ را تجربه کنند. که یادت کافیست تا تمام میکدههای منجمد جهان به خروش درآیند، که زلالیات دریاها را شرمندهترین خواهد کرد، و چشمها در نبودنت از سکوت سرشارند، نام تو دهن به دهن میگردد و جهان شیرین میشود. با یاد تو، آرامش جهان به هم میریزد و یزید قابلیت لعنت پیدا میکند. ای مرد بارانی، ببار! تا "صخره مرد" ها هم درسماع تو زلف پریشان کنند، و درختان سر به هوا، آواز سبز بخوانند. ببار تا سنگ شکفتن را تجربهای شیرین باشد، ببار تا بهار بیاید و گلها برای رقصیدن بهانهای داشته باشند. آینه مرد، همچنان بایست تا جهان به پای تو خود را بشناسد.
نام تو واژهای است که ناگهان سلام را بر لبها جاری میکند. و آبها از ازل تا ابد شرمساریشان را برخاک میگریند. تو کیستی که دستها از آسمان به یاد تو برسینه میبارند؟ تو کیستی که با ذکر تو زنجیرها تا شانههای زلال کودکان هبوط می کنند؟ بارانی از تو شهر را به خود مشغول کرده است، نام شریف تو دلها را تا مژههای سنگین بالا میآورد. مهربان! من تو را بزرگتر از آن میبینم که اشکهایم لایقت شوند، تورا حاضرتر از آن میدانم که در فراقت ببارم. تو را عاشقم آنسان که در قتلگاه خروشیدی، نه آنسان که خلقی تو را تشنه میبینند. تو را به خاطر ایمانت که سرشاری بهار را شرمنده کرده است، و عطشانی آگاهانه لبهایت که دریا را به خجالتی ابدی دچار نموده است، و زلالی رسالتت عاشقم.
مهربان! تو مظلومتر از کربلایی و کربلا مظلومتر از تو، تو در سراسر تاریخ هر روز شهید میشوی، امروز مظلومتر از دیروز و فردا مبادا که این جمله را به تجربه تکرار شوم. باید به خودم بر گردم و در برابرت ببارم.
باید در این جهانی که گیاهان سربریده میرویند، و تمام درهایش دیوارند، و مردم فلق را تا شفق پشت به خورشید در حرکتند، تو را به نام بخوانم. حسین واژهای است که تمام آبها به یادش نوشیده میشود.
|