روی منبر نشسته بود. امواج بلند دانش ، سراسیمه به صخره های سینه صبورش می کوفتند. سیمرغ آسمان علمش - که به راههای عرش آشناتر از فراز و فرود فرش بود – در کالبد زمینی وی نمی گنجید...
چشم به گوشه و کنار مسجد کوفه چرخاند. «یاد سلمان و عمار به خیر ... اما آیا کس دیگری نیست که یارای شنیدن ناگفته های مرا داشته باشد؟»...
وقت رفتن نزدیک می شد؛ آنقدر نزدیک، که به دوزنده ای که چند لحظه ای فرصت خواسته بود تا سرآستینهای پیراهن کم ارزشش را بدوزد، گفته بود: «فرصت نیست! وقت تنگ است؛ باید بروم» آری، وقت تنگ بود. یک تاریخ منتظر کلمات امیر بود و شمشیر فرزند ملجم، تشنه یک خون بزرگ...
نگاه دیگری به مردم کوفه کرد. باید دل به دریا می زد و می گفت؛ شاید که در آن میان ، یکی باشد که بفهمد با چه کسی روبروست. «سلونی... سلونی قبل ان تفقدونی.. بپرسید، از هر آنچه می خواهید، از آسمانها و آسمانیان، از کائن و از کائنات، از خلقت و خلائق... و از خالق... بپرسید، قبل از آنکه دیر شود»...
که ناگهان از گوشه مسجد، یکی از اشباه الرجال به پای خواست و پرسید: «اگر راست می گویی که همه چیز را میدانی، بگو که چند تار ریش و مو بر سرو روی من روییده است؟!» مردک، باب آرمانشهر دانایی را به ریشخند گرفته بود...
. و راست گفت خدای بزرگ بلند مرتبه: و ما یَأتیهِم من نَّبیٍّ إلَّا کانوا بهِ یَستَهزِؤون...
***
یاران انگشت شمارش، یکی یکی رخصت گرفته و به میدانی بی بازگشت رهسپار شده بودند و نوبت اهل بیت که شد، گل سر سبد آنها را زودتر از همه به زیر تیغ فرستاده بود.برادر هم که به مسلخ سقایت رفت و هم بال ملایک شد...
اوباش روبرو ، جای هیچ ترحم و احتمال هیچ هدایتی باقی نگذاشته بودند اما او امام بود،رؤوف بود، هادی بود و پدر امت. پس جسم خسته و زخمی را بر قامت اسب کشانید ورهسپار اردوی خصم شد...
مقابل انبوه دشمن ایستاد. چگونه با آنان سخن بگوید؟ اینها همانان بودند که اکبر و قاسم و عباس را از او گرفته بودند «شاید اما، در این میان، یکی باشد که بفهمد با چه کسی روبروست» وقت تنگ بود و خنجر فرزند ذی الجوشن، خون خدا را طلب می کرد...
تمام قوایش را جمع کرد تا صدایش، که از شدت عطش، جوهر و طنینی نداشت به آن سوی میدان برسد و جماعت اشقیاء را برای آخرین بار به سوی حق بخواند که ناگهان ازآن سوی میدان، عربده های هلهله، نوای نور را در حلقوم حقیقت خشکانید و شکست...
عرق شرم از پیشانی خورشید بر زمین تفتیده طف می ریخت و انسانیت، حضیض ترین حضیض خود را تجربه می کرد... و ساعتی بعد، استرانی مجهز به نعل تازه، بر پیک ر بی پیراهن پاکی، رقص ابلیس می کردند...
راست گفت خدای بزرگ بلند مرتبه: و قلیل من عبادی الشکور...
***
«وصیتی دارم علی جان!» چرا وصیت؟ مگر چند بهار از عمرت گذشته است؟ سخن از سفر مگو! مگر چند روز از رفتن پدر گذشته است؟ تو هم می خواهی ما را تنها بگذاری و بروی؟
«وقت، تنگ است علی جان! وقت رفتن نزدیک می شود.» آری، وقت تنگ است و سینهمن تنگ تر. بعد از رفتن پدر، دلم به تو خوش بود و قلبم به صدای تو آرام می گرفت. اگرتو هم بروی به فرزندانت چه بگویم ؟ اگر تنهایم بگذاری با این مردم چه کنم ؟
«وصیتی دارم علی جان! مرا در دل شب غسل بده و کفن کن... و در تاریکی شب به خاک بسپار... و کسی را از تربتم آگاه نکن »
چرا؟ آیا دلت آنقدر از زمینینان گرفته که آنان را از تربتت نیز محروم می کنی؟ آی ا مردمانلیاقت به سرمه کشیدن خاک مرقدت را نیز ندارد؟ آیا..؟
« وقت، تنگ است علی جان! »..
***
چه خوب که به وصیتش عمل کردی. کسانی که خلیل الله را به آتش جهالت خویش افکندند رأس ذبیح الله را برای فاحشه شهر به ارمغان بردند برای مصلوب کردن روح الله تیر و طناب فراهم آوردند دندانهای حبیب الله را در دهان فرو ریختند محراب مسجد را بهخون ولی الله رنگین ساختند حریم ثارالله را منزل به منزل تا شام شوم کشاندند شکوهبارگاه آل الله را به سنگ و کلوخ بقیع مبدل ساختند و رفعت مأذنه حرم الله سامراء راتاب نیاوردند آنان، اگر از مکان قبر زهرایت با خبر بودند، با تربت عصمت الله چه می کردند؟
امروز فهمیدم که چرا تربت مادر مخفی است... چه خوب شد که به وصیتش عمل کردی، علی جان!
|