سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  السلام علیک یا اباصالح المهدی
حکمت، گلشن خردمندان و بستان فاضلان است . [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدهای وبلاگ
168208
بازدیدهای امروز وبلاگ
51
بازدیدهای دیروز وبلاگ
32
منوی اصلی

[خـانه]

[  RSS  ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
السلام علیک یا اباصالح المهدی
مدیر وبلاگ : منصور[35]
نویسندگان وبلاگ :
عاشق[0]

لوگوی وبلاگ
السلام علیک یا اباصالح المهدی
فهرست موضوعی یادداشت ها
ابوبکر . حدیث . روایت . شبهات . شبهات حدیثی . شیعه . صنمی قریش . عمر . لعنت . وهابیت .
بایگانی
مناجات با خدا
شناخت فرقه ضاله وهابیت و نفی عقایدشان
حضرت زهرا-سلام الله علیها-
امام حسین-علیه السلام-
مناسبت ها
اوقات شرعی
لینک دوستان

هیات محبان بقیه الله عجل الله تعالی (شهرک آب ساری)
.:: رمز موفقیت ::.
گل نرگس...مهدی فاطمه
ولایت
لاله معروف
زیر آسمان خدا
یعسوب
پخش زنده از حرم امام حسین
پخش زنده از بین الحرمین
پخش زنده از حرم حضرت عباس
سرزمین نور
ته آسمان
انجمن وبلاگ نویسان عاشورایی
دوستداران و عاشقان یوسف فاطمه زهرا
تا جمعه ظهور
کانون وبلاگ نویسان مذهبی
شناخت روستای حداده دامغان
تنها ترین یتیم
نسیم کربلا
تموم هستیه من......انتظار
دست نوشته های یک احمد
عشق واقعی
عــطــر نــرگــس
امید انتظار من
حرف های خودمانی
خدایا یاریم کن
امام معصوم
دایرکتوری وبلاگ های قرآنی
اریستیسکا
یاس کبود
حزب الله
بخوان و بالا برو
حاج عبدالرضا هلالی
طریق خدا
کجایند مردان بی ادعا
شیعه شدگان
نگاه نو
عارفانه ها و عاشقانه های مرحوم دولابی
از شیعه بپرسید
اثبات حقانیت امیر المومنین
سالار شهیدان
راهیان نینوا
هر کی به هر جا رسید با دلش رسید
اعتراض به حملات وحشیانه رزیم غاصب صهیونیستی به غزه
پایگاه اسلامی مناجات
ضیافت آسمانی
زمینه سازی برای بازسازی بقیع
محاکمه
نهج البلاغه
دلتنگ
سربازان ولایت
فدایی سید خراسانی
حمیدرضا فلاح

لوگوی دوستان







اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   منصور  

عنوان متن چه خوب که تربت مادر مخفی است!!!!!!! یکشنبه 86 تیر 10  ساعت 11:59 عصر

 

روی منبر نشسته بود. امواج بلند دانش ، سراسیمه به صخره های سینه صبورش
 می کوفتند. سیمرغ
 آسمان علمش - که به راههای عرش آشناتر از فراز و فرود فرش
بود – در کالبد زمینی وی نمی گنجید...
 

چشم به گوشه و کنار مسجد کوفه چرخاند. «یاد سلمان و عمار به خیر ... اما آیا کس
دیگری نیست که یارای شنیدن ناگفته های مرا داشته باشد؟»...
 

وقت رفتن نزدیک می شد؛ آنقدر نزدیک، که به دوزنده ای که چند لحظه ای فرصت
خواسته بود تا سرآستینهای پیراهن کم ارزشش را بدوزد، گفته بود: «فرصت نیست!
وقت تنگ است؛ باید بروم» آری، وقت تنگ بود. یک تاریخ منتظر کلمات امیر بود و
شمشیر فرزند ملجم، تشنه یک خون بزرگ...
 

نگاه دیگری به مردم کوفه کرد. باید دل به دریا می زد و می گفت؛ شاید که در آن میان
، یکی باشد که بفهمد با چه کسی روبروست. «سلونی... سلونی قبل ان تفقدونی..
بپرسید، از هر آنچه می خواهید، از آسمانها و آسمانیان، از کائن و از کائنات، از خلقت
و خلائق... و از خالق... بپرسید، قبل از آنکه دیر شود»...
 

که ناگهان از گوشه مسجد، یکی از اشباه الرجال به پای خواست و پرسید: «اگر راست
می گویی که همه چیز را میدانی، بگو که چند تار ریش و مو بر سرو روی من روییده
است؟!» مردک، باب آرمانشهر دانایی را به ریشخند گرفته بود...
 

. و راست گفت خدای بزرگ بلند مرتبه: و ما یَأتیهِم من نَّبیٍّ إلَّا کانوا بهِ یَستَهزِؤون...

***
 

یاران انگشت شمارش، یکی یکی رخصت گرفته و به میدانی بی بازگشت رهسپار شده
بودند و نوبت اهل بیت که شد، گل سر سبد آنها را زودتر از همه به زیر تیغ فرستاده
 بود.برادر هم که به مسلخ سقایت رفت و هم بال ملایک شد...
 

اوباش روبرو ، جای هیچ ترحم و احتمال هیچ هدایتی باقی نگذاشته بودند اما او امام
بود،رؤوف بود، هادی بود و پدر امت. پس جسم خسته و زخمی را بر قامت اسب
کشانید ورهسپار اردوی خصم شد...
 

مقابل انبوه دشمن ایستاد. چگونه با آنان سخن بگوید؟ اینها همانان بودند که اکبر و قاسم
و عباس را از او گرفته بودند «شاید اما، در این میان، یکی باشد که بفهمد با چه کسی روبروست» وقت تنگ بود و خنجر فرزند ذی الجوشن، خون خدا را طلب می کرد...
 

تمام قوایش را جمع کرد تا صدایش، که از شدت عطش، جوهر و طنینی نداشت به آن
سوی میدان برسد و جماعت اشقیاء را برای آخرین بار به سوی حق بخواند که ناگهان
ازآن سوی میدان، عربده های هلهله، نوای نور را در حلقوم حقیقت خشکانید
 و شکست...
 

عرق شرم از پیشانی خورشید بر زمین تفتیده طف می ریخت و انسانیت، حضیض ترین
حضیض خود را تجربه می کرد... و ساعتی بعد، استرانی مجهز به نعل تازه، بر پیک
ر بی پیراهن پاکی، رقص ابلیس می کردند...
 

راست گفت خدای بزرگ بلند مرتبه: و قلیل من عبادی الشکور...

***

«وصیتی دارم علی جان!» چرا وصیت؟ مگر چند بهار از عمرت گذشته است؟ سخن از
سفر مگو! مگر چند روز از رفتن پدر گذشته است؟ تو هم می خواهی ما را تنها بگذاری
و بروی؟
 

«وقت، تنگ است علی جان! وقت رفتن نزدیک می شود.» آری، وقت تنگ است
و سینهمن تنگ تر. بعد از رفتن پدر، دلم به تو خوش بود و قلبم به صدای تو
آرام می گرفت. اگرتو هم بروی به فرزندانت چه بگویم ؟ اگر تنهایم بگذاری
 با این مردم چه کنم ؟ 

«وصیتی دارم علی جان! مرا در دل شب غسل بده و کفن کن... و در تاریکی شب به
خاک بسپار... و کسی را از تربتم آگاه نکن »

چرا؟ آیا دلت آنقدر از زمینینان گرفته که آنان را از تربتت نیز محروم می کنی؟ آی
ا مردمانلیاقت به سرمه کشیدن خاک مرقدت را نیز ندارد؟ آیا..؟

« وقت، تنگ است علی جان! ».. 

***
 

چه خوب که به وصیتش عمل کردی. کسانی که خلیل الله را به آتش جهالت خویش
افکندند رأس ذبیح الله را برای فاحشه شهر به ارمغان بردند برای مصلوب کردن
روح الله تیر و طناب فراهم آوردند دندانهای حبیب الله را در دهان فرو ریختند
محراب مسجد را بهخون ولی الله رنگین ساختند حریم ثارالله را منزل به منزل
تا شام شوم کشاندند شکوهبارگاه آل الله را به سنگ و کلوخ بقیع مبدل
ساختند و رفعت مأذنه حرم الله سامراء راتاب نیاوردند آنان، اگر
از مکان قبر زهرایت با خبر بودند، با تربت
عصمت الله چه می کردند؟
 

امروز فهمیدم که چرا تربت مادر مخفی است...
چه خوب شد که به وصیتش عمل کردی، علی جان!

 


  نظرات شما  ( )


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شبهات حدیثی
شروع دوباره وبلاگ
شفاعت انبیا
[عناوین آرشیوشده]


 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ