کربلا ، نیمه گمشده و مغفول من است . نیمه گمشده من ، تو و او و شاید از همین روست که همگان دل بدو می سپارند و عزیزش می دارند .
کربلا ، صحنه فراخی است که یک بار و تنها برای یک بار از بدو خلقت تا ابد الاباد ، آدمی به تمامی و مبتنی بر حقیقت خویش به ظهور رسید و این همان نیمه گمشده ای است که در « من » و « ما » مجال ظهور نمی یابد . در زیر لایه های خاکستر زمان می ماند و گاه و بیگاه فرزندان آدمی را بی تاب می کند و سر و دستش را به میله های قفس می کوبد .
ما برای ظهور در صحن کربلا آمده بودیم ، برای کربلایی شدن ، حسینی شدن و عشق و آزادگی .
هیهات که پیش از این ظهور ، در غیبت خویش ماندیم . کربلا ندیده و کربلایی نشده ، رفتیم .
راستش در خود نمی دیدم دیدار کربلا نصیبم شود چنانکه امروز « کربلایی شدن » را در خودم نمی بینم .
« کربلایی شدن » عین از خود رها شدن است ، عین کشته تیر عشق شدن ، عین حیات و عین نیک سر انجامی .
و میان ما و این رهایی هیهات ! فاصله ای است از ملک تا ملکوت .
شاید تنها او که کربلایی می شود می تواند ندا سر دهد که :
بعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند
و بی سر و دستار دست افشانی کند .
خدایا !
به حق کربلاییان ،
آتشی در خرمن ما زن و ما را کربلایی کن !
برگرفته از کتاب بخت خاک ، نوشته اسماعیل شفیعی سروستانی
|